شعري از ناظم حكمت

روشنائي پيش مي آيد
و مرا در بر مي گيرد
دنيا زيباست
         و دستانم از اشتياق سرشار
نگاه از درختان بر نمي گيرم
               كه سبزند و بار آرزو دارند
راه آفتاب از لابلاي ديوارها مي گذرد
پشت پنجره درمانگاه نشسته ام
بوي دارو رخت بربسته 
ميخك ها جائي شكفته اند
                   مي دانم.
اسارت مسئله اي نيست
ببين!
مسئله اينست كه تسليم نشوي


*
ناظم حكمت ــ 1948
درمانگاه زندان